اکتبر 29, 2012

 

نگـــــــران نباش،
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
بــزرگ شـــده ام …
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم
آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای » نبــودنـت » تنگ نشــــود . . .
راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام …
» حــــال مـــن خـــــــوب اســت » …

خــــــوبِ خــــوب

اکتبر 29, 2012

باید بروم

این .بهمن کوچک. را ترک کنم

اسفند را

بهار را هم…

اکتبر 29, 2012

هی …!!

پاییـــــــــز…!!

ابرهایت را زودتر بفرست

شستن این گرد غم

از دل من

چند پاییز

باران میخواهد

اکتبر 29, 2012

درست است که آبان است
اما من بهمن میکشم…
و قلبم تیر…!

اکتبر 29, 2012

آرام شده‌ام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگ‌هایش را
باد برده باشد!…

گاهی….

ژوئیه 17, 2011
گاهی دلت می گیرد
مثل یک مراسم کوچک ختم
حتی اگر تمام خیابان ها را آذین بسته باشند

ژوئیه 17, 2011

بارون مياد تو كوچه

پنجرمون بسته ميشه هميشه

زمستون هم تموم شد

اشك هاي من ديگه تموم نمي شه

 

ژوئیه 4, 2011

یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم !
برای آنکه باید باشد و نیست

استخوان سوز …

جون 29, 2011

تنهایی ها هستند ، استخوان سوز

نمی روند

حتی

در عاشقانه ترین ساعت ها !

جون 29, 2011

هنوز باد مي‌آيد،‌ باران مي‌آيد

هنوز هم مي‌دانم هيچ نامه‌اي به مقصد نمي‌رسد…

به همین خاطر…

جون 29, 2011

نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم

رسول یونان

دیگر چه فرق می کند …..

جون 29, 2011

تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم

جون 29, 2011

غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چیه سیل نمیتونه بشوره….

نذر تو

ژانویه 24, 2011

چشمانت را قسم داده ام
که دیگر هیچ گاه به خواب من نیایند
شاید آن وقت باور کنی
هنوز هم بی آنکه چشمانت را داشته باشم
می توانم عاشقت بمانم .
وقتی هر قطره اشک من
تو را می سراید
چگونه باور نکنم
خدا گریه هایم را نذر تو کرده است .
باز هم
آسمان ، آسمان شعر

برایت خواهم گریست

تنهایی ….

ژانویه 24, 2011
نمي دانم تو در چه حالي ؟
اما اينجا من؛  روزهـــــا؛  ساعتهــا؛ دقيقــه ها؛ ثانيـــــــه ها؛
و حتـــي لحظه ها را ميشمارم!
اعداد ديگر كفافشان را نمي دهـــد .
زمان به كندي ميگــــذرد.
نمي دانم چرا عقــــربه ها با من سر لج دارند و
براي يكدور چرخيدن از زمين تا آسمان كشور دل ناز مي كنند.
چقدر طولانـــــــــــي!
كي شب مي شود؟دوبــاره كي شب مي شود؟پسين فـــردا؟
فردا كي مي آيــد؟  پس فردا كي مي آيد؟
اين هفته كي تمام مي شود؟ اين ماه؟ اين فصل؟
حیف

تنهایم

تنهایی میدانی یعنی چه؟؟…

دلم گرفته …

ژانویه 24, 2011

فکر کن که چه تنهاست اگر که
ماهی کوچک دچار آبی بی کران دریا باشد !
چه فکر نازک غمناکی!
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته …..

آتش نهانی…

ژانویه 24, 2011
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی…
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی
آواز اجرا شده بر روی این شعر زیبای سعدی با صدای استاد شجریان را از اینجا دانلود کنید و بشنوید

 

كه به هفت آسمانش ….

ژانویه 24, 2011

چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستاره‌ای است باری
دل من! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن كه ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه: چرا شبت نكشته‌ست؟
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بى پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیگر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری…

هوشنگ ابتهاج

تصنیف غریبانه با صدای زیبای همایون شجریان را از اینجا دانلود کنید

دور

ژانویه 20, 2011

و ,,, دور ,,, مهربان ,,, آینه ,,, زلال.

دست هایت کجاست؟

ژانویه 20, 2011

گم کرده ام چیزی سر میز صبحانه
تلخی گلویم شیرین نمیشود
نه باحرفی که نیست
نه با لبخندی که نمی آید

ژانویه 20, 2011

پر رنگ نوشته بودمت….خیلی
به سختی پاک می شوی

تو مانده اي و….

ژانویه 19, 2011

کلاغ پر؟
نه
کلاغ را بگذاريم براي آخر

نگاهت پر
خاطره ات پر
صدايت پر

کلاغ پر؟
نه کلاغ را بگذاريم براي آخر

نگاهت پر
نگاهش پر
من هم پر

تو مانده اي و کلاغ پر …

چرا ؟

ژانویه 19, 2011
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
حسین پناهی

عبور….

ژانویه 19, 2011

وخيال و خيال و خيال
و مردي بي نقاب
و عبور و عبور و عبور
و چشماني بي تاب
به دنبال آرامشي براي خواب
و بهار و غبار و سراب
و مردي بي خواب
و نامه بي جواب…

تو بگو….

ژانویه 18, 2011

زمستان که بیاید
تو میایی…

برف می آید و سرما
تو بگو
زمستان بیاید یا برود….

گاهي اوقات

ژانویه 17, 2011

حس ميكنم كه يك سال است

دارم براي يك روز ديدن تو

انتظار ميكشم

صبرم زياد است

گاهي اوقات اما
بي طاقت ميشوم….

پاييز جان….

ژانویه 16, 2011

پاييز جان ! چه سرد ،‌ چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم …

مهدي اخوان ثالث

حرف دلم…..

ژانویه 16, 2011

حرف ها دارم اما…بزنم یا نزنم؟
با توام!با تو!خدارا! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که: (دوست…)
چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم؟

قیصر امین پور

دوشنبه اول بهمن….

ژانویه 16, 2011

صبح است و آسمان ابری، دوشنبه اول بهمن
چون عطر پونه با برگش، یادت عزیز من، با من.
ای دوست، من چه بنویسم؟ حال غمم نمی دانی
خواهم پی فراموشی، یک خم شراب مرد افکن

سیمین بهبهانی…

جا مانده است…

ژانویه 16, 2011

جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

حسین پناهی

هنوز هم…

ژانویه 1, 2011


پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست…

دم نزن..

دسامبر 18, 2010

کار دلم به جان رسد… کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم نزن وبیان مکن…

سینه تو…

دسامبر 18, 2010

چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را…
که با هزار سال بارش شبانه هم…دل تو وا نمی شود….

زمستان..

دسامبر 13, 2010

پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست….

.

دسامبر 13, 2010

من ، تو
مقصر ويرگول است!

چه تنهاست …

دسامبر 13, 2010

فکر کن

چه تنهاست اگر که
ماهی کوچک دچار آبی بی کران دریا باشد !
چه فکر نازک غمناکی!
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته …..

بی‌نشان…

دسامبر 7, 2010

از این جا

تا جایی كه تویی

قدم نمی‌رسد

دست دراز می‌كنم

چیزی می‌نویسم

دریایی

دلی

قابی

غمی…

 

برف

دسامبر 4, 2010

پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
فروغ

سایهٔ عزیز….

نوامبر 6, 2010

آه….
سایهٔ عزیز
نمی‌دانی

در روزهای ابری چقدر تنها می‌شوم….

دل تنگ….

نوامبر 6, 2010

لباس هايم که تنگ مي شد مي بخشيدم…
دل تنگم را حالا چه کسي مي خواهد

شاید …..

نوامبر 5, 2010

خدا رو چه دیدی شاید باتو باشم

شاید با نگاهت از این غم رهاشم

خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد

دلم راه و رسم این عشقو بلد شد

افسوس…

نوامبر 3, 2010

آسمــان ابری است اما افسوس اینجا حتی باران هم نمی بارد…

غمِ بزرگ

اکتبر 30, 2010

آدما فقط جاهایی از غُصه‌هاشونُ برای دیگران تعریف می‌کنن، که کم‌ تر آزارشون می‌ده

غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!……..

بهار من مرده است …

اکتبر 26, 2010
و من چشمهایم را می بندم که او را نبینم
و گوشهایم را با سر انگشتهایم به سختی گرفته ام
تا نغمه ی تو را که به خشم و به درد او را پیاپی می خوانی نشنوم
ای مرغک اسیر
که در باغی دور دست می خوانی
زمستان است
تو سرت را از لای میله های قفست بیرون میار ! خاموش باش
در کنج قفست آرام گیر
سرت را در زیر بالت پنهان کن
منقارت را در لای پرهای نرم و رنگینت فرو بر
ای مرغک اسیر
که در باغی دور دست می خوانی
زمستان است
ای پرستوی اسفندی ! بهار مرده است …

می آیی …

اکتبر 17, 2010

گفته ای که می آیی
و اگر این حرف درست باشد
من وقت زیادی ندارم
باید آسمان را گردگیری کنم
….

….

اکتبر 16, 2010

کتبت قصه الشوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی

حافظ

باشد، گريه نمي‌کنم…

اکتبر 12, 2010

حالا که آمدي
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که باراني‌ست …!

به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوري از ديدگانِ دريا نيست!
سربه‌سرم مي‌گذاري … ها؟
مي‌دانم که مي‌ماني
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران مي‌آيد.

مگر مي‌شود نيامده باز
به جانبِ آن همه بي‌نشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه مي‌شود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نمي‌کني، ها!؟
باشد، گريه نمي‌کنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه مي‌افتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
هنوز باد مي‌آيد،‌ باران مي‌آيد
هنوز هم مي‌دانم هيچ نامه‌اي به مقصد نمي‌رسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه مي‌فهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که باراني‌ست …!

منبع ؟؟؟؟

تازه بهار….

اکتبر 9, 2010

از هجر رخ دوست که انجام ندارد
دل در بر من یک نفس آرام ندارد
دل بستگیم راه به جایی نبرد;هیچ
ای وای از این عشق که فرجام ندارد
خون میخورم از جام دل خویش و به عالم
کس همچو من این باده گلفام ندارد
دل بر گل و گلزار نبندم که گلستان
زیبایی و شادابی مادام ندارد
من در پی آن تازه بهارم که گر آید
سر سبزی او آخر و انجام ندارد.

حسن جلایر

بي قراري …

اکتبر 9, 2010

ناودانها شر شر باران بي صبري است
آسمان بي حوصله حجم هوا ابري است
کفشهايي منتظر در چارچوب در
کوله باري مختصر لبريز بي صبري است
پشت شيشه مي تپد پيشاني يک مرد
در تب دردي که مثل زندگي جبري است
و سرانگشتي به روي شيشه هاي مات
بار ديگر مي نويسد

» خانه ام ابري است «

می شود آیا ….

اکتبر 9, 2010

می شود آیا که ایام سختی به سر آید
روز سختی بگذرد تا روزگار بهتر آید
او در آید از در و بر دیگران بندیم در را
مهربان گردد به ما نامهربانی ها سر آید
چشم بربستم بر رویش,پای بگرفتم ز کویش
باز میبینم به قلب من ز راهی دیگر آید
سخت جانی ها نمودم من به امیدی که شاید
یا اجل فرصت دهدچندی به من,یا دلبر آید
ای چه خوش باشد مرا گر او گشاید در به رویم
بنده ای آزاد گردد آرزویی هم برآید
با وجود نارضایی ها که دارم من زدستت
یک اشارت کن که تا با سر به کویت افسر آید

افسر بختیاری

شبهای تنهایی

اکتبر 9, 2010

دلم دیگر به جان آمد دراین شبهای تنهایی

بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو دارم….

خوابهای بی حوصله….

اکتبر 9, 2010

تازگی ها
نقش دختری
در خوابهایم تکرار می شود …
خوابهای بی حوصله
خوابهای دلشوره و اضطراب
خوابهای فرار …
دختری که عجیب شکل توست
با همان چشمان وسوسه انگیز و صمیمی …
و باز وسوسه ام می کند
وسوسه غرق شدن …
دنیا را چه دیدی
شاید اگر این بار در خوابم آید
باز با همین چشمان مغرور
غرق چشمان صمیمیش شدم
شاید در وسوسه هایش غرق شدم …
شاید … دیگر بیدار نشدم !
دنیا را چه دیدی !؟ …

جادو

اکتبر 9, 2010

ای کاش،واژۀ غریبی ست
اتفاق هایی که نباید،همگی افتاده اند…
جادو میکنم،
شعبده بازی،
و لحظه هایم دود می شوند
به همین سادگی!!!

وقتی تو غمگین‌تر از همیشه‌ای…

اکتبر 7, 2010

” ألیس الله بکاف عبده؟! “…
لَیسَ…
لَیسَ…
بخدا کافی نیست!

پ.ن.
نقل قول غم افزایی از دخترک اوریجینال
وگرنه من و خدا……

منتظرم…

سپتامبر 27, 2010

مثل همیشه منتظرم آه می کشم
چون انتظار یوسف در این چاه می کشم
نادیده عاشقت شده ام چو کودکان
عکس تورا شبیه به یک ماه میکشم
جای گلایه نیست که دوری گزیده ای
هرچه کشیده ام از دل گمراه میکشم

فرصت نیست …

سپتامبر 27, 2010

می‌دانم دلگیر می‌شوی
اما چه کنم
پاییز مرا می‌کشد
شیشه عطرش در جیب من مانده
و خودش رفته
تا تمام درخت‌ها را بیهوش کند
و بازگردد

فرصت نیست
تا برایت بگویم
برگ ریزان روح یعنی چه
و من چقدر از بوی پاییز را استشمام کرده‌ام
و …

فرصت نیست …

پنجره‌ها پس از زمستان گشوده می‌شوند

پونه ندایی

تنها شده ام…

سپتامبر 10, 2010

دل تنگ شدم باز برایت
جان می دهم آخر به هوایت
دوری ز تو دیری است که با ماست
چون یاد خم زلف رهایت
عمری است غریبانه نگاهم
تر می شود از خاطره هایت
خون ریخت ز دل بازی تقدیر
غم نیست اگر ریخت به پایت
تنها شده ام… حال غریبی است…
تنگ است دلم باز برایت

و بگذشت..

سپتامبر 10, 2010

همی گویم که خوابی بود و بگذشت
بیابان را سرابی بود و بگذشت
به این پندار می بندم دو دیده
که شاید بینم آن خواب پریده
ولی افسوس دیگر صحنه خالیست
ازان بر پرده نقشی هم به جا نیست
منم تنها و این بیداری سرد
دل غمگین و چشم آسمان گرد….

سیاوش کسرایی

خیال..

سپتامبر 10, 2010

مردن چقدر حوصله ميخواهد
بي آنکه در سراسر عمرت
يک روز يک نفس بي حس مرگ زيسته باشي
امضاي تازه من ديگر امضاي روزهاي دبستان نيست
اي کاش آن نام را دوباره پيدا کنم
اي کاش آن کوچه را دوباره ببينم
آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد
و لاي خاطره ها گم شد
آنجا که يک کودک غريبه
با چشم هاي کودکي من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است
آه اي شباهت دور!
اي چشمهاي مغرور!
اين روزها که جرات ديوانگي کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم گاهي خواب تو را ببينم
بگذار در خيال تو باشم
بگذار…

بگذريم …
اين روزها خيلي دلم براي گريه تنگ است

قیصر امین پور

بهار که آمد…

سپتامبر 10, 2010

عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستاره‌های خیست بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم

زندگی
همیشه که اینجور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی
کنار پنجره
و با درخت و باغچه
صحبت کنی

پنهان نمی‌کنم
که پیش از این سطرها
دوستت دارم را می خواسته‌ام بنویسم

حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای تو
و سطرهای پنهان خودم خواهم کرد ! …

حافظ موسوی

کجاست …

سپتامبر 10, 2010

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد بي سامان

کجاست خانه ي باد ؟

کجاست خانه ي باد ؟

جیک جیک….

سپتامبر 10, 2010

گنجشگان لاف می زنند:
جیک جیک ، جیک جیک….
جیک هیچ یک شان در نیامد

تو که دور می شدی

اين روزها…

سپتامبر 9, 2010

اين روزها چقدر هواي تو مي كنم
حتي غروب ، گريه براي تو مي كنم
گاهي كنار پنجره ام مي نشينم و
چشمي ميان كوچه هاي تو مي كنم
خيره به كوچه مي شوم اما تو نيستي
ياد تو ، ياد مهر و وفاي تو مي كنم
خود نامه اي براي خودم مي نويسم و
آن را هميشه پست به جاي تو مي كنم
وقتي كه نامه مي رسد از سوي من به من
مي خوانم و دوباره هواي تو مي كنم…

تنهایی ها …

سپتامبر 9, 2010

تنهایی ها هستند ، استخوان سوز

نمی روند

حتی

در عاشقانه ترین ساعت ها !

خرم آن روز …

مِی 2, 2010

خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم واز پي جانان بروم
گر چه دانم كه به جايي نبرد راه غريب
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم كش و ديده گريان بروم
نذر كردم گر از اين غم بدرآيم روزي
تا در ميكده شادان و غزلخوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص كنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره كوكبه آصف دوران بروم

یک شب….

مِی 2, 2010

یک شب آخر,آخر غم مبشود
مبله زندان دل خم می شود
او که عمری هستمش در انتظار
میرسد ,درمان دردم مبشود

فال…

مِی 2, 2010

درست مثل فنجان قهوه
که ته می کشد
پنجره
کم کم از تصویر تو
تهی می شود
حالا
من مانده ام و
پنجره ای خالی و
فنجان قهوه ای
که از حرف های نگفته
پشیمان است

از یادت برده ام…

نوامبر 12, 2009

از یادت برده ام
جز عمر رفته ای که سنجاق دفترم شده
جز ترانه هایی که حالا از دستخطم می شناسم
هیچ از تو به یادم نمانده
باور کن.

نامی اگر نداشتم و نامی اگر نداشتی
نه حتی رشته ی نامربوطی بود
که این لحظات چندین ساله را به هم وصله کند.

از وقتی که رفتی
حتی چشمهایت را نمی دانم.
و اگر کفشهایم هنوز زنده بودند باید می گفتند که اینجا چه می کنم.
اینجا
نبش این میدانگاهی
پشت این در بسته با دیوارهای آجری.
بین عکسها می گردم. کدام تویی؟
آنها که منم معلوم است.
آنها که من نیستم؟
آنها که من نیستم زیاد است و هیچکدام به یادم تو را نمی آورد.
اما چرا ترک می خوری؟
چرا می ریزی؟
چرا سفید مانده جای آن که من نیستم؟
و سفیدی مجهول می گسترد.
پهن می شود روی تصویر آن که لابد منم.
حالا خودم را هم از یاد برده ام.

ابوذر رحیمی

«میم» «آ» شدیم…

آگوست 1, 2009

من در تو، در تو، گم شدم اما چه فایده
باید از این به بعد «تو» را هم «شما» نوشت

من در شما کجام؟ که هی بی‌مقدمه
باید هزار قصۀ بی دست و پا نوشت

«باید، نباید» از همه‌جا دور کرده است
دستانِ ناامید مرا که «تو» را نوشت

آخر خدایِ مدرسه نارفتۀ کریم
روزی ضمیرِ سادۀ «ما» را جدا نوشت

«میم» «آ» شدیم، قصه همین بود نازنین
«میم» «آ» شدیم، قصه همین بود،

این بیت‌هایِ هرزه به جایی نمی‌رسد
باید دوباره یک غزل از ابتدا نوشت..

مثل آن وقتها….

آگوست 1, 2009

وقتی که دیگر هیچ چیز مثل آن وقتها نیست
تو
صدایم کن
فقط گاهی
مثل آن وقتها.
تو
نگاهم کن
فقط گاهی
مثل آن وقتها.
فقط همین
کافیست برای من
نیازی نیست دقیقا
همان باشی
که آن وقتها بودی.
و نیازی نیست این روزها
مثل آن وقتها باشد

کار از دست رفت ..

آوریل 23, 2009

عشق در دل ماند و يار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دريغ
کاندر اين غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآيم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بيم جان کاين بار خونم می‌خورد
ور نه اين دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانيدن چه سود
چون زمام اختيار از دست رفت
سعديا با يار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که يار از دست رفت

با توام‌ …

آوریل 23, 2009

با توام‌
ای‌ لنگر تسکین‌!
ای‌ تکان‌ دهنده‌ دل‌!
ای‌ آرامش‌ ساحل‌!
با توام‌
ای‌ نور!
ای‌ منشور!
ای‌ تمام‌ طیف‌های‌ آفتابی‌!
ای‌ کبود ارغوانی‌!
ای‌ بنفشابی‌!
با توام‌ ای‌ شور، ای‌ دلشورة‌ شیرین‌!
با توام‌
ای‌ شادی‌ غمگین‌
با توام‌
ای‌ غم‌!
غم‌ مبهم‌!
ای‌ نمی‌دانم‌!
هر چه‌ هستی‌ باش‌!
اما کاش‌…
نه‌ جز اینم‌ آرزویی‌ نیست‌
هر چه‌ هستی‌ باش‌، اما باش‌!

قیصر امین پور

آوریل 23, 2009

کسی می آید…
خواب دیده ام یا شنیده ام
فرقی ندارد.
آن «کسی» می آید.
صدایش کن.
بیشتر صدایش کن.
او میشنود.
آری کسی می آید٬نه٬
او همیشه بوده٬
من نشناختمش٬
او همیشه بوده
و همیشه هست.
کسی بوده٬
کسی هست٬کسی همواره با من هست٬
صدایش میزنم گاهی٬
صدایم میکند قبلش.
کسی بوده٬
کسی همواره با من هست

کسی می آید…

آوریل 1, 2009

کسی می آید…
خواب دیده ام یا شنیده ام
فرقی ندارد.
آن «کسی» می آید.
صدایش کن.
بیشتر صدایش کن.
او میشنود.
آری کسی می آید٬نه٬
او همیشه بوده٬
من نشناختمش٬
او همیشه بوده
و همیشه هست.
کسی بوده٬
کسی هست٬کسی همواره با من هست٬
صدایش میزنم گاهی٬
صدایم میکند قبلش.
کسی بوده٬
کسی همواره با من هست.

نیامدی…

آوریل 1, 2009

اسفند را که هیچ
فروردین و اردیبهشت را هم
دود کردم اما تو باز هم نیامدی

درمان دردهایم…

مارس 29, 2009

آرام جان خسته
برای من…
تا تو…
مگر راهی به جز این هست
که سفر کنم!
من در این سفر درد را می چشم
مزه مزه می کنم
به امید چشیدن طعم دستهای تو

“درمان دردهایم…”

اندوه تو …

مارس 29, 2009

امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان که من امشب دارم
کاش یکباره زنم خیمه به صحرای عدم
دیگر ای زندگی از روی تو هم بیزارم
قصه ی روز و شب من سخنی مختصرست
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم
وه که من دیگر از این عمر به تنگ آمده ام
کیست کز لطف گشاید گرهی از کارم
من دگر درس ترا از برم ای کهنه دبیر
تیره شد طالع رخشنده ز بس تکرارم
ترک می گفتمت ار بود به من چون همه چیز
حیف در کار تو ای مرغ نفس ناچارم
ای سکوت ابدی بشنو و دریاب مرا
خوشی عمر نخواهم که دهد آزارم
چون به تلخی گذرد آخر از این عمر چه سود
مثل این که بود نیم نفس بسیارم
همه گویند گلستان جهان وه که هنوز
دامن جان نگرفته ست کسی جز خارم

مهدی اخوان ثالث

پشت پلک‌هایم…

فوریه 24, 2009

چشـم‌ که می‌بنـدم ..
رنگین‌کمان جمع می‌شود پشت پلک‌هایم
تا صبح باریده‌ام انگار ..

کمی افراط…

فوریه 24, 2009

تمام روز های بی تویی ..

مرگ نامیده می شود .

قبول دارم ؛

کمی افراط کرده ام .

فقط کمی ..

بی پایان…

فوریه 24, 2009

پایانی ندارد این خانه

که من در آن

پاییز راآغاز کردم ..

برنمی گردد ..

فوریه 24, 2009

بلکه دعای شکستهء همین چند چراغ ناامید
آوازی تازه از ترانه های تو باز آورد
ورنه ..
با هق هق بسیار این بی امان
هیچ ستاره ای از سفرهای دور دریا
به آسمان برنمی گردد ..

میشنیدی؟

فوریه 24, 2009

میشنیدی؟

صدای قلب من نبود
صدای پای تو بود ..
که شب‌ها در سینه‌ام می‌دویدی
کافی‌بود کمی خستـه میشدی
کافی‌بود می ایستادی..

خرم آن‌روز….

فوریه 24, 2009

خرم آن‌روز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن زلف خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخم‌کش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزل‌خوان بروم
به هواداری او ذره‌صفت رقص‌کنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم

حافظ

من، همیشه…

فوریه 24, 2009

باز، دریای دلم، توفانی‌ست
آسمان کسلم، بارانی‌ست
باغم ار زیر و زبر شد، نه عجب
تحفه‌ی فصل خزان، ویرانی‌ست
شرح تنهایی من می‌پرسی؟
شرح تنهایی من طولانی‌ست
دور باطل زده‌ام، قصه‌ء من
همه سرگشتگی و حیرانی‌ست
بعد سرگشتگی و حیرانی
باز هم حیرت و سرگردانی‌ست ..

پاییز سرد…

فوریه 24, 2009

افسوس….

یادم می آید پاییز سردی بود ..

گرچه تابستانش هم ،

دست هایم را در جیبِ تنهایی ام فرو می بُردم ..

تا…

فوریه 24, 2009

پروانه
از گلی به گلی
باد
از درختی به درختی
من
از کوچه‌ای به کوچه‌ای
تا…

چقدر…؟

فوریه 14, 2009

چقدر باید خاموش ماند تا جان داد؟
چقدر پرسه زدن در خیال با اندوه؟
چقدر صبر چه صبری به سهمگینی کوه؟
چقدر سرخ شدن زیر تازیانه شوق؟
چقدر بی تو نشستن درین سکوت و ستوه؟
چقدر بی تو به دنبال خویشتن گردیدن؟
کویر حوصله را با تو در نوردیدن؟
چقدر…؟
چقدر؟

فریدون مشیری

صدایم کن …

فوریه 14, 2009

صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران
صدایم کن تا ببالم من در سحرگاهان با سپیداران
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن
سکوت سرخ شقایق ها را در این ویرانی تو میدانی
غم پنهان نگاه ما را در این حیرانی تو می خوانی
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن

قلب چوبی…

فوریه 14, 2009

هر صبح به رهگذران

صبح بخیر می گویی

و در انتظار پاسخی

قلب چوبی ات می شکند

و هر غروب دور از چشم رهگذران

اشک های شیشه ایت

در تلاطم گندم زار

گم می شوند

تو حتی میان مترسک ها هم تنهایی…

از سنجاقک

لمس کن….

فوریه 13, 2009

لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم.
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست.
تا بدانی نبودنت آزار می دهد.
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان. نوشته هایی که می دانم نمی خوانی.
لمس کن گونه هایم را، لمس کن لحظه هایم را، تویی که می دانی …
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن….

سرگردان …

فوریه 13, 2009

دارم میروم

سرگردان ولی
مقصدم دریا نیست
سفرم زیبا نیست
مبدأم پیدا نیست
درمیان این همه چون و چرا گم شده ام

دارم میروم اما کسی در من سر برگردانده و تو را نگران است.
دارم میروم اما پاهایم به زمین چسبیده اند.

چه کرده ای با من؟؟

تنها….

فوریه 12, 2009

ابری نیست

بادی نیست..


تنهای تنها….

از یادت برده ام…

فوریه 11, 2009

از یادت برده ام
جز عمر رفته ای که سنجاق دفترم شده
جز ترانه هایی که حالا از دستخطم می شناسم
هیچ از تو به یادم نمانده
باور کن.
نامی اگر نداشتم و نامی اگر نداشتی
نه حتی رشته ی نامربوطی بود
که این لحظات چندین ساله را به هم وصله کند.
از وقتی که رفتی
حتی چشمهایت را نمی دانم.
و اگر کفشهایم هنوز زنده بودند باید می گفتند که اینجا چه می کنم.
اینجا
نبش این میدانگاهی
پشت این در بسته با دیوارهای آجری.
بین عکسها می گردم. کدام تویی؟
آنها که منم معلوم است.
آنها که من نیستم؟
آنها که من نیستم زیاد است و هیچکدام به یادم تو را نمی آورد.
اما چرا ترک می خوری؟
چرا می ریزی؟
چرا سفید مانده جای آن که من نیستم؟
و سفیدی مجهول می گسترد.
پهن می شود روی تصویر آن که لابد منم.
حالا خودم را هم از یاد برده ام.

ابوذر رحیمی

انتظار آمدن تو….

فوریه 9, 2009

می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد !
باور کن
تقصیر از من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هر وقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یه آسمان خورشید بیاورند

یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زود گذر
به انتظار آمدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم

شراره شهابی

فوریه 9, 2009

این تنهایی غریب

با یک دنیا اشک هم پر نمی شود…

سهم من…

فوریه 9, 2009

سهم من گردش حزن آلودیست

.

.

.

…. در خاطره ها

حلول…

فوریه 9, 2009

یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم

فريدون مشيري

هنوز هم…

فوریه 6, 2009

پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست…

فوریه 6, 2009

تمام قصه همین بود….

برو….

فوریه 6, 2009

بوی رفتن می دهی.

در را باز می گذارم

وقتی برو

که گنجشک ها و ستاره ها

خوابند….