اکتبر 29, 2012
نگـــــــران نباش،
حــــال مـــن خـــــــوب اســت
بــزرگ شـــده ام …
دیگر آنقـــدر کــوچک نیستـم که در دلــــتنگی هـــایم گم شــــوم
آمــوختــه ام که دیگــر دلم برای » نبــودنـت » تنگ نشــــود . . .
راســــــتی، دروغ گـــــفتن را نیــــــــز، خـــــــــوب یاد گـــرفتــه ام …
» حــــال مـــن خـــــــوب اســت » …
خــــــوبِ خــــوب
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 29, 2012
باید بروم
این .بهمن کوچک. را ترک کنم
اسفند را
بهار را هم…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 29, 2012
هی …!!
پاییـــــــــز…!!
ابرهایت را زودتر بفرست
…
شستن این گرد غم
از دل من
چند پاییز
باران میخواهد
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 29, 2012
درست است که آبان است
اما من بهمن میکشم…
و قلبم تیر…!
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 29, 2012
آرام شدهام
مثل درختی در پاییز
وقتی تمام برگهایش را
باد برده باشد!…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژوئیه 17, 2011
گاهی دلت می گیرد
مثل یک مراسم کوچک ختم
حتی اگر تمام خیابان ها را آذین بسته باشند
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژوئیه 17, 2011
بارون مياد تو كوچه
پنجرمون بسته ميشه هميشه
زمستون هم تموم شد
اشك هاي من ديگه تموم نمي شه
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژوئیه 4, 2011
یکی می پرسد اندوه تو از چیست ؟
سبب ساز سکوت مبهمت کیست؟
برایش صادقانه می نویسم !
برای آنکه باید باشد و نیست
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
جون 29, 2011
تنهایی ها هستند ، استخوان سوز
نمی روند
حتی
در عاشقانه ترین ساعت ها !
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
جون 29, 2011
هنوز باد ميآيد، باران ميآيد
هنوز هم ميدانم هيچ نامهاي به مقصد نميرسد…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
جون 29, 2011
نه به خاطر شعر
نه به خاطر جور دیگر زیستن
خانه من برای دو نفر کوچک بود
به همین خاطر تنها ماندم
رسول یونان
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
جون 29, 2011
تو نیستی
اما من برایت چای می ریزم
دیروز هم
نبودی که برایت بلیط سینما گرفتم
دوست داری بخند
دوست داری گریه کن
و یا دوست داری
مثل آینه مبهوت باش
مبهوت من و دنیای کوچکم
دیگر چه فرق می کند
باشی یا نباشی
من با تو زندگی می کنم
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
جون 29, 2011
غباری که از تو نشسته روی قلبم
بارون چیه سیل نمیتونه بشوره….
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 24, 2011
چشمانت را قسم داده ام
که دیگر هیچ گاه به خواب من نیایند
شاید آن وقت باور کنی
هنوز هم بی آنکه چشمانت را داشته باشم
می توانم عاشقت بمانم .
وقتی هر قطره اشک من
تو را می سراید
چگونه باور نکنم
خدا گریه هایم را نذر تو کرده است .
باز هم
آسمان ، آسمان شعر
برایت خواهم گریست
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 24, 2011
نمي دانم تو در چه حالي ؟
اما اينجا من؛ روزهـــــا؛ ساعتهــا؛ دقيقــه ها؛ ثانيـــــــه ها؛
و حتـــي لحظه ها را ميشمارم!
اعداد ديگر كفافشان را نمي دهـــد .
زمان به كندي ميگــــذرد.
نمي دانم چرا عقــــربه ها با من سر لج دارند و
براي يكدور چرخيدن از زمين تا آسمان كشور دل ناز مي كنند.
چقدر طولانـــــــــــي!
كي شب مي شود؟دوبــاره كي شب مي شود؟پسين فـــردا؟
فردا كي مي آيــد؟ پس فردا كي مي آيد؟
اين هفته كي تمام مي شود؟ اين ماه؟ اين فصل؟ حیف
تنهایم
تنهایی میدانی یعنی چه؟؟…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 24, 2011
فکر کن که چه تنهاست اگر که
ماهی کوچک دچار آبی بی کران دریا باشد !
چه فکر نازک غمناکی!
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته …..
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 24, 2011
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
دودم به سر برآمد زین آتش نهانی…
تو فارغی و عشقت بازیچه می نماید
تا خرمنت نسوزد احوال ما ندانی
آواز اجرا شده بر روی این شعر زیبای سعدی با صدای استاد شجریان را از اینجا دانلود کنید و بشنوید
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 24, 2011
چه غریب ماندی ای دل! نه غمی، نه غمگساری
نه به انتظار یاری، نه ز یار انتظاری
غم اگر به كوه گویم بگریزد و بریزد
كه دگر بدین گرانی نتوان كشید باری
چه چراغ چشم دارد دلم از شبان و روزان
كه به هفت آسمانش نه ستارهای است باری
دل من! چه حیف بودی كه چنین ز كار ماندی
چه هنر به كار بندم كه نماند وقت كاری
نرسید آن كه ماهی به تو پرتوی رساند
دل آبگینه بشكن كه نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم كه مگر گلی بخندد
دگر ای امید خون شو كه فرو خلید خاری
سحرم كشیده خنجر كه: چرا شبت نكشتهست؟
تو بكش كه تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشك همچو باران ز برت چه برخورم من؟
كه چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی
بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شكست پشتم كه دوباره سر برآرم
منم آن درخت پیری كه نداشت برگ و باری
سر بى پناه پیری به كنار گیر و بگذر
كه به غیر مرگ دیگر نگشایدت كناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها
بنگر وفای یاران كه رها كنند یاری…
هوشنگ ابتهاج
تصنیف غریبانه با صدای زیبای همایون شجریان را از اینجا دانلود کنید
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 20, 2011
و ,,, دور ,,, مهربان ,,, آینه ,,, زلال.
دست هایت کجاست؟
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 20, 2011
گم کرده ام چیزی سر میز صبحانه
تلخی گلویم شیرین نمیشود
نه باحرفی که نیست
نه با لبخندی که نمی آید
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 20, 2011
پر رنگ نوشته بودمت….خیلی
به سختی پاک می شوی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 19, 2011
کلاغ پر؟
نه
کلاغ را بگذاريم براي آخر
نگاهت پر
خاطره ات پر
صدايت پر
کلاغ پر؟
نه کلاغ را بگذاريم براي آخر
نگاهت پر
نگاهش پر
من هم پر
تو مانده اي و کلاغ پر …
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 19, 2011
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟ حسین پناهی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 19, 2011
وخيال و خيال و خيال
و مردي بي نقاب
و عبور و عبور و عبور
و چشماني بي تاب
به دنبال آرامشي براي خواب
و بهار و غبار و سراب
و مردي بي خواب
و نامه بي جواب…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 18, 2011
زمستان که بیاید
تو میایی…
برف می آید و سرما
تو بگو
زمستان بیاید یا برود….
نوشته شده در دستهبندی نشده | 1 Comment »
ژانویه 17, 2011
حس ميكنم كه يك سال است
دارم براي يك روز ديدن تو
انتظار ميكشم
صبرم زياد است
گاهي اوقات اما
بي طاقت ميشوم….
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 16, 2011
پاييز جان ! چه سرد ، چه درد آلود
چون من تو نيز تنها ماندستي
اي فصل فصلهاي نگارينم
سرد سكوت خود را بسراييم
پاييزم ! اي قناري غمگينم …
مهدي اخوان ثالث
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 16, 2011
حرف ها دارم اما…بزنم یا نزنم؟
با توام!با تو!خدارا! بزنم یا نزنم؟
همه حرف دلم با تو همین است که: (دوست…)
چه کنم حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
قیصر امین پور
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 16, 2011
صبح است و آسمان ابری، دوشنبه اول بهمن
چون عطر پونه با برگش، یادت عزیز من، با من.
ای دوست، من چه بنویسم؟ حال غمم نمی دانی
خواهم پی فراموشی، یک خم شراب مرد افکن
سیمین بهبهانی…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 16, 2011
جا مانده است
چیزی جایی
که هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد کرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید
حسین پناهی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
ژانویه 1, 2011
پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 18, 2010
کار دلم به جان رسد… کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم نزن وبیان مکن…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 18, 2010
چه ابر تیره ای گرفته سینه ی تو را…
که با هزار سال بارش شبانه هم…دل تو وا نمی شود….
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 13, 2010
پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست….
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 13, 2010
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 13, 2010
فکر کن
چه تنهاست اگر که
ماهی کوچک دچار آبی بی کران دریا باشد !
چه فکر نازک غمناکی!
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته …..
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 7, 2010
از این جا
تا جایی كه تویی
قدم نمیرسد
دست دراز میكنم
چیزی مینویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
دسامبر 4, 2010
پشت شیشه برف میبارد
پشت شیشه برف میبارد
در سکوت سینه ام دستی
دانه اندوه میکارد
فروغ
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
نوامبر 6, 2010
آه….
سایهٔ عزیز
نمیدانی
در روزهای ابری چقدر تنها میشوم….
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
نوامبر 6, 2010
لباس هايم که تنگ مي شد مي بخشيدم…
دل تنگم را حالا چه کسي مي خواهد
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
نوامبر 5, 2010
خدا رو چه دیدی شاید باتو باشم
شاید با نگاهت از این غم رهاشم
خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد
دلم راه و رسم این عشقو بلد شد
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
نوامبر 3, 2010
آسمــان ابری است اما افسوس اینجا حتی باران هم نمی بارد…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 30, 2010
آدما فقط جاهایی از غُصههاشونُ برای دیگران تعریف میکنن، که کم تر آزارشون میده
غمِ بزرگ، مالِ خودِ آدمه!……..
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 26, 2010
و من چشمهایم را می بندم که او را نبینم
و گوشهایم را با سر انگشتهایم به سختی گرفته ام
تا نغمه ی تو را که به خشم و به درد او را پیاپی می خوانی نشنوم
ای مرغک اسیر
که در باغی دور دست می خوانی
زمستان است
تو سرت را از لای میله های قفست بیرون میار ! خاموش باش
در کنج قفست آرام گیر
سرت را در زیر بالت پنهان کن
منقارت را در لای پرهای نرم و رنگینت فرو بر
ای مرغک اسیر
که در باغی دور دست می خوانی
زمستان است
ای پرستوی اسفندی ! بهار مرده است …
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 17, 2010
گفته ای که می آیی
و اگر این حرف درست باشد
من وقت زیادی ندارم
باید آسمان را گردگیری کنم
….
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 16, 2010
کتبت قصه الشوقی و مدمعی باکی
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
…
حافظ
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 12, 2010
حالا که آمدي
حرفِ ما بسيار،
وقتِ ما اندک،
آسمان هم که بارانيست …!
به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
دوري از ديدگانِ دريا نيست!
سربهسرم ميگذاري … ها؟
ميدانم که ميماني
پس لااقل باران را بهانه کُن
دارد باران ميآيد.
مگر ميشود نيامده باز
به جانبِ آن همه بينشانيِ دريا برگردي؟
پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه ميشود؟!
تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
تمامم نميکني، ها!؟
باشد، گريه نميکنم
گاهي اوقات هر کسي حتي
از احتمالِ شوقي شبيهِ همين حالاي من هم به گريه ميافتد.
چه عيبي دارد!
اصلا چه فرقي دارد
هنوز باد ميآيد، باران ميآيد
هنوز هم ميدانم هيچ نامهاي به مقصد نميرسد
حالا کم نيستند، اهلِ هواي علاقه و احتمال
که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوي گريه ميفهمند
فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
آسمان هم که بارانيست …!
منبع ؟؟؟؟
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
از هجر رخ دوست که انجام ندارد
دل در بر من یک نفس آرام ندارد
دل بستگیم راه به جایی نبرد;هیچ
ای وای از این عشق که فرجام ندارد
خون میخورم از جام دل خویش و به عالم
کس همچو من این باده گلفام ندارد
دل بر گل و گلزار نبندم که گلستان
زیبایی و شادابی مادام ندارد
من در پی آن تازه بهارم که گر آید
سر سبزی او آخر و انجام ندارد.
حسن جلایر
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
ناودانها شر شر باران بي صبري است
آسمان بي حوصله حجم هوا ابري است
کفشهايي منتظر در چارچوب در
کوله باري مختصر لبريز بي صبري است
پشت شيشه مي تپد پيشاني يک مرد
در تب دردي که مثل زندگي جبري است
و سرانگشتي به روي شيشه هاي مات
بار ديگر مي نويسد
» خانه ام ابري است «
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
می شود آیا که ایام سختی به سر آید
روز سختی بگذرد تا روزگار بهتر آید
او در آید از در و بر دیگران بندیم در را
مهربان گردد به ما نامهربانی ها سر آید
چشم بربستم بر رویش,پای بگرفتم ز کویش
باز میبینم به قلب من ز راهی دیگر آید
سخت جانی ها نمودم من به امیدی که شاید
یا اجل فرصت دهدچندی به من,یا دلبر آید
ای چه خوش باشد مرا گر او گشاید در به رویم
بنده ای آزاد گردد آرزویی هم برآید
با وجود نارضایی ها که دارم من زدستت
یک اشارت کن که تا با سر به کویت افسر آید
افسر بختیاری
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
دلم دیگر به جان آمد دراین شبهای تنهایی
بیا بشنو تو فریادی که پنهان در گلو دارم….
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
تازگی ها
نقش دختری
در خوابهایم تکرار می شود …
خوابهای بی حوصله
خوابهای دلشوره و اضطراب
خوابهای فرار …
دختری که عجیب شکل توست
با همان چشمان وسوسه انگیز و صمیمی …
و باز وسوسه ام می کند
وسوسه غرق شدن …
دنیا را چه دیدی
شاید اگر این بار در خوابم آید
باز با همین چشمان مغرور
غرق چشمان صمیمیش شدم
شاید در وسوسه هایش غرق شدم …
شاید … دیگر بیدار نشدم !
دنیا را چه دیدی !؟ …
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 9, 2010
ای کاش،واژۀ غریبی ست
اتفاق هایی که نباید،همگی افتاده اند…
جادو میکنم،
شعبده بازی،
و لحظه هایم دود می شوند
به همین سادگی!!!
0.000000
0.000000
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
اکتبر 7, 2010
” ألیس الله بکاف عبده؟! “…
لَیسَ…
لَیسَ…
بخدا کافی نیست!
پ.ن.
نقل قول غم افزایی از دخترک اوریجینال
وگرنه من و خدا……
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 27, 2010
مثل همیشه منتظرم آه می کشم
چون انتظار یوسف در این چاه می کشم
نادیده عاشقت شده ام چو کودکان
عکس تورا شبیه به یک ماه میکشم
جای گلایه نیست که دوری گزیده ای
هرچه کشیده ام از دل گمراه میکشم
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 27, 2010
میدانم دلگیر میشوی
اما چه کنم
پاییز مرا میکشد
شیشه عطرش در جیب من مانده
و خودش رفته
تا تمام درختها را بیهوش کند
و بازگردد
فرصت نیست
تا برایت بگویم
برگ ریزان روح یعنی چه
و من چقدر از بوی پاییز را استشمام کردهام
و …
فرصت نیست …
پنجرهها پس از زمستان گشوده میشوند
پونه ندایی
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
دل تنگ شدم باز برایت
جان می دهم آخر به هوایت
دوری ز تو دیری است که با ماست
چون یاد خم زلف رهایت
عمری است غریبانه نگاهم
تر می شود از خاطره هایت
خون ریخت ز دل بازی تقدیر
غم نیست اگر ریخت به پایت
تنها شده ام… حال غریبی است…
تنگ است دلم باز برایت
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
همی گویم که خوابی بود و بگذشت
بیابان را سرابی بود و بگذشت
به این پندار می بندم دو دیده
که شاید بینم آن خواب پریده
ولی افسوس دیگر صحنه خالیست
ازان بر پرده نقشی هم به جا نیست
منم تنها و این بیداری سرد
دل غمگین و چشم آسمان گرد….
سیاوش کسرایی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
مردن چقدر حوصله ميخواهد
بي آنکه در سراسر عمرت
يک روز يک نفس بي حس مرگ زيسته باشي
امضاي تازه من ديگر امضاي روزهاي دبستان نيست
اي کاش آن نام را دوباره پيدا کنم
اي کاش آن کوچه را دوباره ببينم
آنجا که ناگهان نام کوچکم از دستم افتاد
و لاي خاطره ها گم شد
آنجا که يک کودک غريبه
با چشم هاي کودکي من نشسته است
از دور لبخند او چقدر شبيه لبخند من است
آه اي شباهت دور!
اي چشمهاي مغرور!
اين روزها که جرات ديوانگي کم است
بگذار باز هم به تو برگردم
بگذار دست کم گاهي خواب تو را ببينم
بگذار در خيال تو باشم
بگذار…
بگذريم …
اين روزها خيلي دلم براي گريه تنگ است
قیصر امین پور
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
عید که آمد
فکری برای آسمان تو خواهم کرد
یادم باشد
روزهای آخر اسفند
دستمال خیسی روی ستارههای خیست بکشم
و گلدانی
کنار ماهت بگذارم
زندگی
همیشه که اینجور پیچ و تاب نخواهد داشت
بد نیست گاهی هم دستی به موهایت بکشی
بایستی
کنار پنجره
و با درخت و باغچه
صحبت کنی
پنهان نمیکنم
که پیش از این سطرها
دوستت دارم را می خواستهام بنویسم
حالا کمی صبر کن
بهار که آمد
فکری برای تو
و سطرهای پنهان خودم خواهم کرد ! …
حافظ موسوی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
درخت کوچک من
به باد عاشق بود
به باد بي سامان
کجاست خانه ي باد ؟
کجاست خانه ي باد ؟
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 10, 2010
گنجشگان لاف می زنند:
جیک جیک ، جیک جیک….
جیک هیچ یک شان در نیامد
تو که دور می شدی
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 9, 2010
اين روزها چقدر هواي تو مي كنم
حتي غروب ، گريه براي تو مي كنم
گاهي كنار پنجره ام مي نشينم و
چشمي ميان كوچه هاي تو مي كنم
خيره به كوچه مي شوم اما تو نيستي
ياد تو ، ياد مهر و وفاي تو مي كنم
خود نامه اي براي خودم مي نويسم و
آن را هميشه پست به جاي تو مي كنم
وقتي كه نامه مي رسد از سوي من به من
مي خوانم و دوباره هواي تو مي كنم…
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
سپتامبر 9, 2010
تنهایی ها هستند ، استخوان سوز
نمی روند
حتی
در عاشقانه ترین ساعت ها !
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
مِی 2, 2010
خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم واز پي جانان بروم
گر چه دانم كه به جايي نبرد راه غريب
من به بوي سر آن زلف پريشان بروم
چون صبا با تن بيمار و دل بي طاقت
به هواداري آن سرو خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم كش و ديده گريان بروم
نذر كردم گر از اين غم بدرآيم روزي
تا در ميكده شادان و غزلخوان بروم
به هواداري او ذره صفت رقص كنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم
ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره كوكبه آصف دوران بروم
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
مِی 2, 2010
یک شب آخر,آخر غم مبشود
مبله زندان دل خم می شود
او که عمری هستمش در انتظار
میرسد ,درمان دردم مبشود
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
مِی 2, 2010
درست مثل فنجان قهوه
که ته می کشد
پنجره
کم کم از تصویر تو
تهی می شود
حالا
من مانده ام و
پنجره ای خالی و
فنجان قهوه ای
که از حرف های نگفته
پشیمان است
نوشته شده در دستهبندی نشده | Leave a Comment »
نوامبر 12, 2009
از یادت برده ام
جز عمر رفته ای که سنجاق دفترم شده
جز ترانه هایی که حالا از دستخطم می شناسم
هیچ از تو به یادم نمانده
باور کن.
نامی اگر نداشتم و نامی اگر نداشتی
نه حتی رشته ی نامربوطی بود
که این لحظات چندین ساله را به هم وصله کند.
از وقتی که رفتی
حتی چشمهایت را نمی دانم.
و اگر کفشهایم هنوز زنده بودند باید می گفتند که اینجا چه می کنم.
اینجا
نبش این میدانگاهی
پشت این در بسته با دیوارهای آجری.
بین عکسها می گردم. کدام تویی؟
آنها که منم معلوم است.
آنها که من نیستم؟
آنها که من نیستم زیاد است و هیچکدام به یادم تو را نمی آورد.
اما چرا ترک می خوری؟
چرا می ریزی؟
چرا سفید مانده جای آن که من نیستم؟
و سفیدی مجهول می گسترد.
پهن می شود روی تصویر آن که لابد منم.
حالا خودم را هم از یاد برده ام.
ابوذر رحیمی
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آگوست 1, 2009
من در تو، در تو، گم شدم اما چه فایده
باید از این به بعد «تو» را هم «شما» نوشت
من در شما کجام؟ که هی بیمقدمه
باید هزار قصۀ بی دست و پا نوشت
«باید، نباید» از همهجا دور کرده است
دستانِ ناامید مرا که «تو» را نوشت
آخر خدایِ مدرسه نارفتۀ کریم
روزی ضمیرِ سادۀ «ما» را جدا نوشت
«میم» «آ» شدیم، قصه همین بود نازنین
«میم» «آ» شدیم، قصه همین بود،
این بیتهایِ هرزه به جایی نمیرسد
باید دوباره یک غزل از ابتدا نوشت..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آگوست 1, 2009
وقتی که دیگر هیچ چیز مثل آن وقتها نیست
تو
صدایم کن
فقط گاهی
مثل آن وقتها.
تو
نگاهم کن
فقط گاهی
مثل آن وقتها.
فقط همین
کافیست برای من
نیازی نیست دقیقا
همان باشی
که آن وقتها بودی.
و نیازی نیست این روزها
مثل آن وقتها باشد
نوشته شده در 1 | 1 Comment »
آوریل 23, 2009
عشق در دل ماند و يار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت
ای عجب گر من رسم در کام دل
کی رسم چون روزگار از دست رفت
بخت و رای و زور و زر بودم دريغ
کاندر اين غم هر چهار از دست رفت
عشق و سودا و هوس در سر بماند
صبر و آرام و قرار از دست رفت
گر من از پای اندرآيم گو درآی
بهتر از من صد هزار از دست رفت
بيم جان کاين بار خونم میخورد
ور نه اين دل چند بار از دست رفت
مرکب سودا جهانيدن چه سود
چون زمام اختيار از دست رفت
سعديا با يار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که يار از دست رفت
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آوریل 23, 2009
با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکان دهنده دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور، ای دلشورة شیرین!
با توام
ای شادی غمگین
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
اما کاش…
نه جز اینم آرزویی نیست
هر چه هستی باش، اما باش!
قیصر امین پور
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آوریل 23, 2009
کسی می آید…
خواب دیده ام یا شنیده ام
فرقی ندارد.
آن «کسی» می آید.
صدایش کن.
بیشتر صدایش کن.
او میشنود.
آری کسی می آید٬نه٬
او همیشه بوده٬
من نشناختمش٬
او همیشه بوده
و همیشه هست.
کسی بوده٬
کسی هست٬کسی همواره با من هست٬
صدایش میزنم گاهی٬
صدایم میکند قبلش.
کسی بوده٬
کسی همواره با من هست
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آوریل 1, 2009
کسی می آید…
خواب دیده ام یا شنیده ام
فرقی ندارد.
آن «کسی» می آید.
صدایش کن.
بیشتر صدایش کن.
او میشنود.
آری کسی می آید٬نه٬
او همیشه بوده٬
من نشناختمش٬
او همیشه بوده
و همیشه هست.
کسی بوده٬
کسی هست٬کسی همواره با من هست٬
صدایش میزنم گاهی٬
صدایم میکند قبلش.
کسی بوده٬
کسی همواره با من هست.
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
آوریل 1, 2009
اسفند را که هیچ
فروردین و اردیبهشت را هم
دود کردم اما تو باز هم نیامدی
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
مارس 29, 2009
آرام جان خسته
برای من…
تا تو…
مگر راهی به جز این هست
که سفر کنم!
من در این سفر درد را می چشم
مزه مزه می کنم
به امید چشیدن طعم دستهای تو
“درمان دردهایم…”
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
مارس 29, 2009
امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان که من امشب دارم
کاش یکباره زنم خیمه به صحرای عدم
دیگر ای زندگی از روی تو هم بیزارم
قصه ی روز و شب من سخنی مختصرست
روز در خواب خیالاتم و شب بیدارم
وه که من دیگر از این عمر به تنگ آمده ام
کیست کز لطف گشاید گرهی از کارم
من دگر درس ترا از برم ای کهنه دبیر
تیره شد طالع رخشنده ز بس تکرارم
ترک می گفتمت ار بود به من چون همه چیز
حیف در کار تو ای مرغ نفس ناچارم
ای سکوت ابدی بشنو و دریاب مرا
خوشی عمر نخواهم که دهد آزارم
چون به تلخی گذرد آخر از این عمر چه سود
مثل این که بود نیم نفس بسیارم
همه گویند گلستان جهان وه که هنوز
دامن جان نگرفته ست کسی جز خارم
مهدی اخوان ثالث
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
چشـم که میبنـدم ..
رنگینکمان جمع میشود پشت پلکهایم
تا صبح باریدهام انگار ..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
تمام روز های بی تویی ..
مرگ نامیده می شود .
قبول دارم ؛
کمی افراط کرده ام .
فقط کمی ..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
پایانی ندارد این خانه
که من در آن
پاییز راآغاز کردم ..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
بلکه دعای شکستهء همین چند چراغ ناامید
آوازی تازه از ترانه های تو باز آورد
ورنه ..
با هق هق بسیار این بی امان
هیچ ستاره ای از سفرهای دور دریا
به آسمان برنمی گردد ..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
میشنیدی؟
صدای قلب من نبود
صدای پای تو بود ..
که شبها در سینهام میدویدی
کافیبود کمی خستـه میشدی
کافیبود می ایستادی..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
خرم آنروز کزین منزل ویران بروم
راحت جان طلبم وز پی جانان بروم
گرچه دانم که به جایی نبرد راه غریب
من به بوی سر آن زلف پریشان بروم
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بیطاقت
به هواداری آن زلف خرامان بروم
در ره او چو قلم گر به سرم باید رفت
با دل زخمکش و دیده گریان بروم
نذر کردم گر از این غم به در آیم روزی
تا در میکده شادان و غزلخوان بروم
به هواداری او ذرهصفت رقصکنان
تا لب چشمه خورشید درخشان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
حافظ
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
باز، دریای دلم، توفانیست
آسمان کسلم، بارانیست
باغم ار زیر و زبر شد، نه عجب
تحفهی فصل خزان، ویرانیست
شرح تنهایی من میپرسی؟
شرح تنهایی من طولانیست
دور باطل زدهام، قصهء من
همه سرگشتگی و حیرانیست
بعد سرگشتگی و حیرانی
باز هم حیرت و سرگردانیست ..
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
افسوس….
یادم می آید پاییز سردی بود ..
گرچه تابستانش هم ،
دست هایم را در جیبِ تنهایی ام فرو می بُردم ..
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 24, 2009
پروانه
از گلی به گلی
باد
از درختی به درختی
من
از کوچهای به کوچهای
تا…
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 14, 2009
چقدر باید خاموش ماند تا جان داد؟
چقدر پرسه زدن در خیال با اندوه؟
چقدر صبر چه صبری به سهمگینی کوه؟
چقدر سرخ شدن زیر تازیانه شوق؟
چقدر بی تو نشستن درین سکوت و ستوه؟
چقدر بی تو به دنبال خویشتن گردیدن؟
کویر حوصله را با تو در نوردیدن؟
چقدر…؟
چقدر؟
فریدون مشیری
نوشته شده در 1 | 1 Comment »
فوریه 14, 2009
صدایم کن تا امان یابد عابری خسته در شب باران
صدایم کن تا ببالم من در سحرگاهان با سپیداران
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن
سکوت سرخ شقایق ها را در این ویرانی تو میدانی
غم پنهان نگاه ما را در این حیرانی تو می خوانی
از آن سوی خورشید از آن سمت دریا صدایم کن
تو لبخند صبحی پس از شام یلدا از این تیرگیها رهایم کن
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 14, 2009
هر صبح به رهگذران
صبح بخیر می گویی
و در انتظار پاسخی
قلب چوبی ات می شکند
و هر غروب دور از چشم رهگذران
اشک های شیشه ایت
در تلاطم گندم زار
گم می شوند
تو حتی میان مترسک ها هم تنهایی…
از سنجاقک
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 13, 2009
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم.
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست.
تا بدانی نبودنت آزار می دهد.
لمس کن نوشته هایی را که لمس ناشدنیست و عریان. نوشته هایی که می دانم نمی خوانی.
لمس کن گونه هایم را، لمس کن لحظه هایم را، تویی که می دانی …
لمس کن این با تو نبودن ها را
لمس کن….
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 13, 2009
دارم میروم
سرگردان ولی
مقصدم دریا نیست
سفرم زیبا نیست
مبدأم پیدا نیست
درمیان این همه چون و چرا گم شده ام…
دارم میروم اما کسی در من سر برگردانده و تو را نگران است.
دارم میروم اما پاهایم به زمین چسبیده اند.
چه کرده ای با من؟؟…
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 12, 2009
ابری نیست…
بادی نیست..
تنهای تنها….
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 11, 2009
از یادت برده ام
جز عمر رفته ای که سنجاق دفترم شده
جز ترانه هایی که حالا از دستخطم می شناسم
هیچ از تو به یادم نمانده
باور کن.
نامی اگر نداشتم و نامی اگر نداشتی
نه حتی رشته ی نامربوطی بود
که این لحظات چندین ساله را به هم وصله کند.
از وقتی که رفتی
حتی چشمهایت را نمی دانم.
و اگر کفشهایم هنوز زنده بودند باید می گفتند که اینجا چه می کنم.
اینجا
نبش این میدانگاهی
پشت این در بسته با دیوارهای آجری.
بین عکسها می گردم. کدام تویی؟
آنها که منم معلوم است.
آنها که من نیستم؟
آنها که من نیستم زیاد است و هیچکدام به یادم تو را نمی آورد.
اما چرا ترک می خوری؟
چرا می ریزی؟
چرا سفید مانده جای آن که من نیستم؟
و سفیدی مجهول می گسترد.
پهن می شود روی تصویر آن که لابد منم.
حالا خودم را هم از یاد برده ام.
ابوذر رحیمی
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 9, 2009
می خواهم عمرم را
با دست های مهربان تو اندازه بگیرم
برگرد !
باور کن
تقصیر از من نبود
من فقط می خواستم
یک دل سیر برای تنهایی هایت گریه کنم
نمی دانستم گریه را دوست نداری
حالا هم هر وقت بیایی
عزیز لحظه های تنهایی منی
اگر بیایی
من دلتنگی هایم را بهانه می کنم
تو هم دوری کسانی که دور نیستند
در راهند
رفته اند برای تاریکی هایت
یه آسمان خورشید بیاورند
یادت باشد
من اینجا
کنار همین رویاهای زود گذر
به انتظار آمدن تو
خط های سفید جاده را می شمارم …
شراره شهابی
نوشته شده در 1 | Leave a Comment »
فوریه 9, 2009
این تنهایی غریب
با یک دنیا اشک هم پر نمی شود…
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 9, 2009
سهم من گردش حزن آلودیست
.
.
.
…. در خاطره ها
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 9, 2009
یک شب از دست کسی
باده ای خواهم خورد
که مرا با خود تا آن سوی اسرار جهان خواهد برد
با من از هست به بود
با من از نور به تاریکی
از شعله به دود
با من از آوا تا خاموشی
دورتر شاید تا عمق فراموشی
راه خواهد پیمود
کی از آن سرمستی خواهم رست ؟
کی به همراهان خواهم پیوست ؟
من امیدی را در خود
بارور ساخته ام
تار و پودش را با عشق تو پرداخته ام
مثل تابیدن مهری در دل
مثل جوشیدن شعری از جان
مثل بالیدن عطری در گل
جریان خواهم یافت
مست از شوق تو از عمق فراموشی
راه خواهم افتاد
باز از ریشه به برگ
باز از بود به هست
باز از خاموشی تا فریاد
سفر تن را تا خاک تماشا کردی
سفر جان را از خاک به افلک ببین
گر مرا می جویی
سبزه ها را دریاب
با درختان بنشین
کی ؟ کجا ؟ آه نمی دانم
ای کدامین ساقی
ای کدامین شب
منتظر می مانم
فريدون مشيري
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 6, 2009
پاییز گذشت
برایش بنویس
هنوز هم خانه ام ابریست…
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 6, 2009
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
فوریه 6, 2009
بوی رفتن می دهی.
در را باز می گذارم
وقتی برو
که گنجشک ها و ستاره ها
خوابند….
نوشته شده در عا شقانه ها | Leave a Comment »
شما باید داخل شوید برای نوشتن دیدگاه.